دل نوشته هایم وقتی کوچولو بودم

باز هم دوباره دیدم ازم جدایی**باز خاطراتت شده برام تداعی**میمیرم از این درد بی صدایی**میمیرم از تنهایی

دل نوشته هایم وقتی کوچولو بودم

باز هم دوباره دیدم ازم جدایی**باز خاطراتت شده برام تداعی**میمیرم از این درد بی صدایی**میمیرم از تنهایی

شعر

سالها در طلبت بودم و درمانده شدم/رنج دیدار کشیدم همچو پروانه شدم/یک نظر بر من مسکین تو نکردی هرگز/عاقبت در طلب شمع من افسانه شدم

راز دل

حرف دل راز است ، راز خود را فاش نکن ، راز اگر فاش شود ، صاحب دل رسوا شود ، بس عجیب حافظه ی مردم شهر ، قوی می گردد، خاطرات رازها از ذهن این مردم شهر ، پاک نمی گردد ، راز دل با آن گوی که بدانی دو لبش دوخته به هم ، در دهانش نیست هرگز زبان ، آن که او را تو رازدار خود بنمایی ، کاش باشد به دلش عشق به تو ، که نگهدار تمام سخنان دل رنجیدت باشد

من و خودم

یاد گرفتم به اندازه همه ی وجودم بنویسم که خودم هستم و خودم ،و تنهایی را برگزینم هرچند که انبوهی در کنارم باشد،یاد گرفتم که خودم را بخوان خودم را بخواهم و به خودم ببالم ، نه اینکه من مغرور باشم ،نه ، من اینگونه هستم چرا که وقتی تورا در کنارم داشتم به من نیاندیشیدی و مرا نخواندی ، من دیگری را لحظه ای خواهم خواند که ذره ای مرا بخواهد و آن مقدار خواهمش داشت که تا ابد مرا بخواهد،یاد گرفتم من و غیر من نه ، چون خودم با خودم و تو می شوم ما نه بی من

زندگی و خشم

زندگی گرچه در این شهر ،مرا پشت در وهم و خیال جای گذاشت/تو فقط این را دان، که دگر بار که من پای نهم بر دنیا/ به فلک ،به زمین و به زمان، که همه شهر بسوزد از خشم/ که همه عالم از این خشم خراباته شود/ که جهان پشت در دل ،به تمنای نگاه تو پر از ناله شود/شاید آن لحظه ، هم آغوش تو گردم ، شاید/ شاید از هر چه در اینجاست ،دلم را کندم/شاید آنقدر دگر دور شوم/که ز خشمم همه ایمن گردند